Search This Blog

Monday, September 27, 2010

یعنی ها/2

-       - ...
-       - حالا یک تعارف کردم، شاید هم...
-       - صبر کن ببینم! اصلاً تعارف خوبه یا نه؟ اومد داره یا نه؟ بکنم شابدالعظیمی هستم، نکنم، خشک و خالیش رو هم بلد نیستم؟ راستی باید دستِ بگیر داشته باشم یا با دست پس بزنم و با پا پیش بکشم یا اصلاً پام رو از معرکه بیرون بکشم؟حق گرفتننی یه یا دادنی... ؟
-       - بستگی داره به...
-       - اِهه؟! وقتی طرف مُرد گفتی مرگ حَقه، خودتو جر نده؛ حالا اگه حق بقیه رو هنوز نداده ن، نباید بیان بگیرنش؟ حتماً یکی باید بیاد حقشون رو بذاره کف دستشون؟! دِ یالّا! حق باید به حق دار برسه.( تا یه وقت نگی چرا داری حق کشی می کنی.)
-       - حقّا که گیر خلی افتاده م...
-       - ...؟...!...
-       - آقا جان یکی این بچه رو ساکت کنه!

یاد بیژن مفید به خیر- ناتمام

Monday, September 20, 2010

اندرز؛ یک نمایش نامه ی بی پرده

پدر و پسری خلوت کرده اند. پدر در حال جویدن سبیل است. طول صحنه را قدم می زند و هر بار که از دم آینه ی قدی رد می شود مکثی می کند. گردنش را می کشد و شکمش را تو می دهد. روی پنجه ی دوپا بلند می شود و دوباره پاشنه هایش را روی زمین می کوبد و به راهش ادامه می دهد. پسر روی کاناپه لمیده است و با گوشی موبایلش بازی می کند. آدامسش را باد می کند و می ترکاند.
پدر      پسرم، دست از این کارها بردار. خوب نیست. به حرفم گوش کن و راه درست رو برو. کم تر پدری این جوری به بچه اش راست و درست رو نشون می ده. نشنیدی گفته اند "صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش را/ نیکی چه بدی داشت که یک بار نکردی؟"
پسر    (با انگشت پایش ور می رود) هه! خُب همینه دیگه. اگه نیکی بدی داشت که واسه ام ثمرم داشت، حال هم  می داد، تا حالا هم حتماً...
پدر   بسه، بسه دیگه! وقیح! (با خودش) ایوَل! (به پسر) خیلی خُب. دفعه ی دیگه از قول یک "بزرگ" بهتری بهت نصیحت می کنم.

گوشِ پدر در همین لحظه زنگ می زند. پدر می شنود:

 "همه ی حکمت آمیزها  لزوماً  حکمت آموز هم نیستند. فرق است میان آمیزش و آموزش. نمی دانستی؟! بابا تو دیگه کی هستی...یی...یی..."

صدا در بعد محو می شود .پدر خنده ی خشکیده یی به لب دارد. پرده ی گوش پدر می افتد.

Monday, September 13, 2010

یعنی ها/1

کودک: مامان، دلتنگی یعنی چی؟
مادر: یعنی دلت شاد نیست. یعنی غصه داری.
کودک: پس چرا می گن دل- تنگ؟ این که توش پُر غصه ست!
مادر: خُب دیگه. یعنی هیچی جا برای چیز دیگه نمونده.
کودک: خُب خالیش کنند!
مادر: درسته باید بکنند... باید بکنیم. مثل تمیز کردن خونه می مونه.
کودک: با جارو برقی؟
مادر:  مثلاً یه همچین چیزی.
کودک: طفلکی جارو. من اگه جاش بودم حسابی گریه می کردم!